از ما بهترون 3 | zahrataraneh

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 - 9:52 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
از ما بهترون 3 | zahrataraneh
تعداد بازديد : 1328
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
از ما بهترون 3 | zahrataraneh
به نام خدا

سلام دوستان
عیدتون مبارک
صد سال به این سال ها
هر روزتان نوروز
نوروزتان پیروز
.
.
.
با جلد سوم از ما بهترون اومدم .
نمی دونم جلد یک و دو رو خوندی یا نه
اگه نخوندی حتما یه سری به لینکای زیر بزن
از ما بهترون 1
از ما بهترون 2

اما از ما بهترون چیه .....
توی
جلد اول درباره ی جنی به اسم آنی نوشتم که دلباخته ی پسری از جنس آدما به
اسم آرش میشه ...با خودش درگیری پیدا میکنه که عایا من میتونم به اون پسر
برسم ، نمی تونم برسم .....و خلاصه حسابی روانی میشه .

تا این که یه روز به طور اتفاقی پیغامی از پاسارگاد دریافت میکنه که توی اون ازش دعوت میکنن که بیاد و یه افسر بشه .
پاسارگاد توی این داستان در واقع یه اردوگاه افسری مربوط به اجنه است .
آنی به اردوگاه میره و اون جا به مدت دو سال آموزش افسری میبینه .
اتفاقات طوری رقم میخوره که آنی پا به دنیای ادما میذاره .....که من اونو نمی گم تا خودتون داستانو بخونین .
از
ما بهترون 1 اولین رمان واقعی ای بود که من نوشتم . ینی قبل از اون هم یه
رمان به اسم آدم ها و آدمک ها نوشتم که مورد استقبال قرار نگرفت . و خود
منم زیاد ازش راضی نبودم . اما از ما بهترون بیشتر از اونی که فکرشو میکردم
خواننده پیدا کرد .

و خدا رو شکر ......
بعد از تموم شدن جلد اول بلافاصله جلد دوم رو شروع کردم و تمام تاپیک هاشو توی عرض چن هفته گذاشتم .



چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 - 19:03
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 1 : از ما بهترون 3 | zahrataraneh
به نام خدا



پست اول از ما بهترون 3

****************************************




به
چشمای خاکستری مردونه اش خیره میشم .این چشما ، تو دنیای آدما میتونه هر
کسی رو تحت تاثیر خودش قرار بده ولی خوب اینجا دنیای ادما نیست ما هم آدم
نیستیم!

بهرام امشب خوشبوترین عطرشو زده . میتونم بگم نه تنها خوشبوترین عطر خودشو
بلکه خوشبو ترین عطری که این روزا کمپانی پالیشر تولید کرده رو زده. ولی
خوب خود بهرامم میدونه که با وجود این عطر که از قورباغه ی مرده ی تو مرداب
درست شده و بوش هر دختری رو به خودش جذب میکنه نمیتونه رو من تاثیر
بذاره!

سعی داره از ویلونی که توی فضای کافه پخش میشه بیشترین حس رو بگیره ولی
اگه از من بپرسه فیگورم چطوره حتما بهش میگم شبیه کسی هستی که داره زور
بیجا میزنه.

این که همه اونو به اسم آکام میشناسن تو اصل موضوع هیچ تفاوتی ایجاد
نمیکنه. جن رو به روی من همون بهرامه البته با یه اسم باکلاس تر.

با یه حساب سر انگشتی حدس میزنم که 500 تایی برای مدل موها و گریم صورتش
خرج کرده . موهاشو به طرز زیبایی بالا زدن و براش درستش کردن. چند تاره
موشم برای افه ی کار روی پیشونیش ریختن. با یه نگاه دقیق میتونم بگم کنار
چشماشم خط چشم کشیدن البته خیلی نامحسوس ولی این باعث نمیشه از چشمای ریز
بین من دور بمونه. رژ لبشم که دیگه نگو... رنگش از مال من قشنگ تره ولی
خیلی حرفه ای زده شده انگار رنگ لبای خودشه. واقعا با گریم چه کارها که
میتوان کرد.

گلبرگ گل های وسط میز رو به آرومی نوازش میکنه و حلقه ی به اصطلاح نامزدیمون روی انگشتش میدرخشه .

یقه ی پالتوی خز نقره ای رنگمو مرتب میکنم تا حواسش به من جمع بشه و با
صدای زیر میگم : این اواخر زیاد از حد توی مهمونیا بهت میچسبید ، اگه می
خواست ادامه بده حتما می کشتمش

بهرام لبخندی شیطانی میزنه و میگه : تو هیچ وقت بزرگ نمیشی السا

لبخندی میزنم و میگم : من دیگه باید برم ، شیرین نگرانم میشه

بهرام اخم مسخره ای میکنه و میگه : مادر تو نمی خواد قبول کنه که تو دیگه بچه نیستی ؟

از روی صندلی بلند میشم و پالتومو که کمی بالا رفته درست میکنم. دنبال یه
جواب دندون شکن میگردم . کیف مارک جیجومو روی دوشم میندازم . رنگش تقریبا
با پالتوم سته .

با خنده میگم : خودت همین الان نگفتی که من هیچ وقت بزرگ نمیشم ؟

بهرام اخمی میکنه و میگه : السا!

چقدر از این اسم جدید متنفرم .السا حتی از نحوه ی تلفظشم بدم میاد. کاش یه
اسم شبیه اسم خودم بود، مثل آنیتا یا حتی آنه. گاهی فراموش میکنم که من
همون آنیام .

دستی زیر موهام میکشم که به خاطر انواع روغن و حالت دهنده ها حسابی سنگین شده .ولی خوب این سنگینی به زیبایی الانم می ارزه.

چشمامو خمار میکنم و میگم : آکام جان ، شب خوبی داشته باشی و میز رو ترک میکنم
چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 - 19:04
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 2 : از ما بهترون 3 | zahrataraneh
پست دو/2


-کات!

صدای بیژن ، کارگردان فیلم ، توی کافه می پیچه .اوف ، خدارو شکر! دیگه
خستهام شده بود. بلاخره بعد ازچهار بار برداشت، به این یکی انگار راضی شد.

به طرف بیژنمیرم . لبخند پیروزمندانه ای روی لب داره .با اون موهای بلند
جوگندمیش!... چقدر از جنایمو بلند بدم میاد ولی این یکی رو مجبورم تحمل
کنم... با اون عینک صورتیش !.... واقعا میگندوره آخر زمون شده، جنا باور
نمیکنن واگرنه تا چند سال پیش کی از این خبرا بود که یهجن هوازی از این
کارا بکنه؟! حالا شاید اون گیاه زیای پرمدعا این کارو میکردن و الکیکلاس
واسه خودشون میذاشتن ولی ما هوازیا از این قرتی بازیا نمیکردیم که! حالا
همه یاینا به کنار واقعا روش میشه ...مثلا کارگردان سریالی به این معروفیه .
بلاخره اونعینک کذاییشو از رو چشماش برداشت. فک کنم از مدل نگاه من به
عینکش تا حالا فهمیدهباشه ازش خوشم نمیاد واسه همینم هر وقت من میرم کنارش
اون بشقابو از رو چشمای ریزشکه انگار هیچ سفیدی نداره و همش مردمک سیاهه
برمیداره ... گفتم چشماش،... واقعاوقتی به چمشاش نگاه میکنم احساس میکنم
برق میزنن اینا هم حتما به خاطر افکار پلیدینکه تو سرش داره ! درست مثل برق
چشم روباه مکار داخل پینوکیو!

بیژن: عالی بود آنی ! عالی بودی!

سینا ، همکار بیژن ، که یه جن دو رگه ی گیاه زی و هوا زیه ، بالبخندی
شیطانی که با اون سعی داره چهره بی حالتشو مثلا روح ببخشه به بهرام
اشارهمیکنه و میگه : این پسره زیادی سرش شلوغه .

بیژن دستی توی موهای بلندش میکشه ومیگه : متوجه شدم بعضی از دوس دختراش اونو آکام صدا می زنن ، به نظر تو این مسخرهنیست آنی ؟

شونه ای بالا میندازم و میگم : طبیعیه ، اونا فقط ما رو توی فیلم میبینن ،
خود منم وقتی تو خیابونم ، السا صدا می زنن . دیگه عادت کردم .

بیژن وسینا لبخندی میزنن . سینا هنوز با لبخند شیطانیش حرکات مسخره ی بهرام
رو زیر نظرداره کاملا مشخصه . که چقدر به بهرام حسودی میکنه البته خوب
بعضی مواقع منم بهبهرام حسودی میکنم چون واقعا خوبه پس زیاد حسودی سینا مهم
نیست ولی خوب اونم زیادبد نیست فقط همش خودشو با بهرام مقایسه میکنه.

بیژن : خودت چی ؟ تا چه حد بهطرفدارات نزدیک میشی ؟

کمی فک میکنم و میگم : فعلا تا فیلم تموم نشده نمی خوامزیاد از خودم و
زندگیم بدونن ، ترجیحا منو السای فیلم قلب های مفقوده بدونن بهتره .

مشخصا هم همین درسته یه درصد فک کن بفهمن من آنیام .... همونی که دنیای
آدما رو بهجنا ترجیح داد ، همون که اتهام خیانت داشت و ... اگه بفهمن دیگه
کی طرفدارم میمونه؟اونوقتم حتما نقشمو میدن به یه جن گیاه زی از دماغ فیل
افتاده.اه اه اه اینم سوالتو از من میپرسی؟

بیژن کاغذاشو از روی میز جلوی پاش بر میداره و میگه : که اینطور ، تو
بهترین و زیبا ترین بازیگری بودی که تا حالا باهاش همکاری داشتم ، بهترهبری
لباساتو عوض کنی ، برای امروز کافیه .

لبخندی میزنم. تو دلم بهش میگم اینونگی چی بگی دیگه ؟و در حین رفتن به اتاق پرو ، چند خسته نباشید از پشت صحنه ای هامیشنوم .

البته به ضمیمه ی پچ پچ های آتشینشون بعد از رد شدن من . واقعا چقدهمه ی
جنا حسود شدن ! انگار جاشونو غصب کردم خوبه من تست دادم و از بند پ هم
هیججای کارم استفاده نکردم. بلاخره وارد اتاق میشم . بلافاصله پالتوی خز
نقره ای رو ازتنم بیرون میارم و روی چوب لباسی میندازم ....اه... دیگه
داشتم توش خفه میشدم. نمیدونم چهاصراریه تو دل تابستون ادا در بیاریم که
مثلا زمستونه!

کیفمو روی میز پرت میکنمو دستمال سفیدرنگی رو از روی میز گریم بر میدارم و کیلو کیلو لوسیون و رنگ رو ازروی صورتم پاک میکنم.
چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 - 19:04
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 3 : از ما بهترون 3 | zahrataraneh
به نام خدا
پست سوم از ما بهترون 3

حالا
به چهره ی واقعیم بر میگردم . خوشحالم که هنوز خودمو فراموش نکردم . من
همون آنیای یه سال پیشم که تو یه خونه ی مشترک با آدما زندگی میکرد . من
همون انیایی ام که اونو از دنیای خودش بیرون انداختن تا بتونن به همه ثابت
کنن که وارد شدن به دنیای آدما برای ما کار سختی نیست .

من
همون آنیام که همه اونو یه دیوونه فرض کردن . البته دیگه هیچ کدوم از اینا
مهم نیست ، چون من الان یه سال بزرگتر شدم . به عنوان 10 دختر زیبای هوازی
شناخته شدم و جزء 100 زن ثروتمند دنیا شناخته شدم .

چرخی
توی اتاق میزنم و بوت آلبالویی مو از پام در میارم . بارونی مشکی رنگمو از
کمد بیرون میارم و بلافاصله بعد از پوشیدنش ، به مقصد خونه جیم میشم .

بار
دیگه به نمای شکلاتیه منزل شخصیم نگاه میکنم . به طرف پنجره ی بزرگ توی
هال میرم که تمام شهر اسپرایت سیتی (sprite city) رو به نمایش میذاره .
مسیرای معلق در هوا که محل عبور ترن های هوایی هستن ، به سرعت رنگ عوض
میکنن . نور چراغ کومولوس های تک دینام تا این جا میرسه .

با
شروع شب ، چراغای جن نمای آسمون خراش ها به سرعت روشن میشه . عده ای پسر
جوون خاک زی و گیاه زی که اصلا تو حال خودشون نیستن ، با یه کومولوس
آلبالویی ، به سرعت از جلوی پنجره رد میشن . صدای خنده های وحشتناکشون لحظه
ای منو می ترسونه ، اما قبل از این که بتونم واکنشی نشون بدم ، اونا رفتن .

از جلوی
پنجره کنار میرم . توی آشپزخونه برای خودم قهوه ی گرم با شکلات داغ آماده
میکنم . توی کل اسپرایت سیتی ، کسی نیست که از قهوه ی مارک Any نخوره .

به
چهره ی بشاش خودم ، روی شیشه ی قهوه ی نسابیده پوزخند میزنم . اون رژ لب
قهوه ای واقعا ایده ی مسخره ای بود . اگر این قهوه ، فروشی هم داشته به
خاطر لبخند جذاب من بوده !

به هال بر میگردم . روی کاناپه ی بزرگ آب اناریم میشینم و کنترل تی وی جن نما رو از روی میز بر میدارم .
توی
اون زمانی که من توی پاسارگاد وقت میگذروندم ، بسیلیس ، زیباترین بازیگر
دنیای اجنه ، پیگیر قانونی کردن فروش تی وی های جن نما بود . بسیلیس بود که
هنر های تصویری رو رواج داد و حالا من دارم نون خشکامو توی این هنر نم
میدم .

پا
روی پام میندازم و شبکه ها رو با بی حوصلگی جا به جا میکنم . تکرار قسمت 74
قلب های مفقوده رو از شبکه ای محلی نگاه میکنم . به خاطر مشغله موفق به
دیدن فیلم نمیشم . جرعه ای از قهوه مو سر میکشم .

سکانسی
رو نشون میده که پرستو با آکام به هم زده و داره تو بغل من گریه میکنه .
با کمال بی احساسی اونو بغل میکنم و به نقطه ی نا معلومی خیره میشم .
دوربین روی صورتم زوم میکنه . پرستو سرشو رو شونه ی من گذاشته و هق هق
میکنه . یادمه برای ضبط این سکانس یک ظهر تا عصر وقت گذاشتیم ، چون هر بار
پرستو موقع گریه کردن فین فین مسخره ای می کرد که دیگه داشت حال منو هم به
هم میزد .
چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 - 19:04
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 4 : از ما بهترون 3 | zahrataraneh
به نام خدا

پست چهارم از ما بهترون 3


**********************************

نگاهی
به ساعتم میندازم . تازه ده شبه . یاد کلاس امشبم توی گندی شاپور میوفتم .
شاید بتونم تا ساعت یک یه ذره بخوابم ، چون از شب گذشته تا الان سر
فیلمبرداری بودم .

بلند میشم تا به اتاقم برگردم که متوجه تبلیغ آیینه جیبی های جدید شرکت NBD میشم . با اون همه آرایش نبایدم خودمو بشناسم .
-آینه آینه ، خاطره خاطره....شرکت NBD
اوق! چه تبلیغ لوسی . واقعا برای خودم متاسفم که یه همچین تبلیغ مزخرفی رو ساختم .
به اتاق خودم برمیگردم و دکمه ی پیغام گیر آیینه قدیمو فشار میدم و خودمو روی تخت فنری سفید و کرمی رنگم میندازم .
در حال تماشای کریستالای آویزون بالای تختم که صدای دختر جوونی توی اتاق میپیچه .
-خانم آنیا ، من از شرکت پالیشر (POLISHER) هستم ، خانم پانیز خواستن که شما یه بار دیگه برای ضبط بیلبرد لاک لب تشریف بیارین .
از
دست پانی ، این سومین باره که برای لاک لب مزخرفش توی زحمت میوفتم . این
دختر با خودشم درگیهر. این دفعه باید جلوی دوربین بگم : فقط یه نظر درباره ی
این لاک لب مزخرف دارم ؛ آب دماغ! فقط همین!

پیغام بعدی با صدای یه مرد شروع میشه .
-سلام
خانوم آنیا ، من از شبکه ی رادیویی هوای آزاد تماس میگیرم ، خوشحال میشم
اگه بتونید با ما مصاحبه ای داشته باشید ، اگر فرصتش رو داشتید با شماره ی
من تماس بگیرید .

یه
گفت و گوی رادیویی ، ...نه ، به نظرم مهم نیست ، شاید اگه یه دعوت
تلویزیونی بود قبول میکردم اما گفت و گوی رادیویی برای من آب و نون نمیشه .

پیغام بعدی صدایی آشنا داره .
-آنی...آنی...خونه ای دختر ؟! عزیزم اگه تونستی فردا شب یه سر بیا خونه .
نمی دونم رامبد چه اصراری داره . هر هفته زنگ میزنه ، ...آنی بیا خونه ، آنی ! بیا ببینینمت ، آنی ! ....
پیغامای بعدی رو توی خواب و بیداری گوش میدم .
-سلام خانوم آنیا ، من از مجله ی ....
-سلام آنی ، خبری از ما نمیگیریا!!...
-آنی ! آنی ! اگه خونه ای جواب بده ....
-آرش ببین می تونی اون بسته ها رو از بالای کمد در بیاری ؟
آرش کنار کمد وایساده و با یه حرکت تموم بسته ها رو روی زمین میریزه .
خنده ی بلندی سر میدم و میگم : دیوونه ، تو که همه شو ریختی رو زمین !
فورا از خواب میپرم . به دیوار خیره میمونم . کم کم حلقه ی اشک توی چشمام جمع میشه.
معنی این خواب چی بود ؟ چرا گذشته ها منو فراموش نمی کنن ؟
آرش
بود . خود خودش بود . ذره ای تغییر نکرده بود . هنوز همونطور مهربون بود .
می خواست بسته ها رو از بالای کمد پایین بیاره . دیوونه ! بعد از ریختنشون
خودشم داشت میخندید ...عین یه بچه کوچولو!

یاد
یه سال پیش میوفتم . بعد از این که از دادگاه تبرئه شدم ، بعد از مراسم
مادرم ، اول آرین اومد سراغم . هیچ وقت اون ملاقاتو فراموش نمیکنم . حتی
یادمه آرین برای اولین بار کت براق مشکی رنگی پوشیده بود و موهاشو یه وری
زده بود . رو به روی من ، پشت میز دفترش نشست و گفت : تو به قولی که دادی
عمل کردی ، حالا اگه چیزی از ما می خوای بگو .

من
اما ، بی حوصله به گوشه ی میز زل زده بودم . 40 روز بود که حتی یک کلمه هم
از دهنم بیرون نیومده بود . رنگم پریده بود و از شدت گرسنگی به سختی سرمو
صاف نگه داشته بودم .

آرین
از من می پرسه چی می خوام. پوزخندی مرگ آلود میزنم . اشک توی چشمام جمع
میشه . نگاهی به آرین میندازم و میگم : مادرم ، من مادرمو می خوام .

آرین
که متوجه ذهن آشفته ی من میشه ، سرشو پایین میندازه و لحظه ای سکوت میکنه .
آهی میکشه و رو به من میگه : متاسفم آنی ، دیگه کاری از دست ما ساخته نیست
، سعی کن قوی باشی .

قطره ای اشک از روی گونه ام سر میخوره پایین .
مطمئنم که مرگ مامان کار آرین بوده . اون با این کارش از من زهر چشم گرفت .
آرین بلند میشه و به طرف میزش میره و از توی اون پاکتی رو بیرون میاره و رو به روی من میذاره .
رو به من میگه : هر چیزی که می خوای بگو ، تو کار بزرگی برای ما انجام دادی .
سرمو
پایین میندازم . امروز روزیه که من جلوی قاتلای مادرم نشستم و از اونا
درخواست چیزی ارزشمند دارم . هه ...برای خودم متاسفم ! منی که میخواستم
غلام هجی رو به چنگ بیارم ، دارم توی چنگال غلام ذره ذره آب میشم و تموم
زندگیمو می بازم . تف به این زندگی نکبتی....

.
.
.
چه
قدر همه چیز زود گذشت . آرین به من کمک کرد که وارد هنر های تصویری بشم .
شاید همه فک کنن که من این خواسته رو برای خوش گذرونی خودم خواستم اما پشت
این موقعیت نفوذ زیادی وجود داره و خوهد داشت .

و حالا امروز دارم از مواجب همون درخواست استفاده میکنم .
آرین
به من کمک کرد که یه سوپر استار بشم ، یه سوپر استار واقعی ، یه بازیگر که
همه دلشون برای یه بار دیدنش ضعف بره . اما حالا ، بعد از پشت سر گذاشتن
این همه فراز و نشیب ، صدای آرش هنوز توی گوشامه و فراموش کردنش از محالاته
.
چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 - 19:05
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 5 : از ما بهترون 3 | zahrataraneh
به نام خدا


با
بی خوصلگی رو به روی میز آرایش می ایستم . کمی به موهام مرطوب کننده میزنم
و به صورتم اسپری جلا دهنده می پاشم . کمی عصاره ی گلهای وحشی پشت گوشام
می زنم . فک کنم برای یه استاد کافی باشه . حداقل بذار دو ساعتی خود واقعیم
باشم و بتونم چند کلمه حرف حساب به جوونای مردم یاد بدم .

بارونی
مشکی رنگمو می پوشم و به مقصد گندی شاپور جیم میشم و صاف وسط دفترم ظاهر
میشم . اول از همه به عنکبوت خال دار و چاق وسط میزم لبخند میزنم . خطاب
بهش میگم : الینا ! بازم زود تر از من بیدار شدی !

الینا
لبخندی میزنه و با خوشحالی دور خودش میچرخه . برگه های امتحانی رو از روی
میز بر میدارم . نگاهی به اتاق میندازم . این اواخر زیاد از حد کتاب دور
خودم تلمبار کردم . همگی از رمان نویسای مشهور آدما ! ...بعضی از پاندت هام
به علاقه ی من به ادبیات انسان ها اعتراض دارن ، اما من نمی تونم انکار
کنم .

اسم
رمان ها رو از نظر میگذرونم ...عقاید یک دلقک ، خشم و هیاهو از فاکنر ،
سیذارتا از هرمان هسه ، محاکمه از کافکا ، ....اوه ...بیداری فین گان ها از
جویس ..سرگذشت کندوها از آل احمد ..تمام دنیای من اینجاست ....

با انرژی زیاد به طرف کلاس به راه میوفتم .
اول
از همه از کنار چند دختر گیاه زی رد میشم که حسابی شگفت زده شدن . قبل از
این که جیغ بکشن ، پیش دستی میکنم و میگم : سلام بچه ها ، شب بخیر !

صدای جیغ و شادی دخترا رو از پشت سر میشنوم . لبخندی میزنم . پاندت ها یکی یکی از کنارم رد میشن .
-سلام استاد !
-السا ...دیروز عالی بود خانوم استاد !
-سلام استاد شب بخیر !
-سلام استاد ! یادتون نره ، قول دادین ترم بعدی با ما بردارینا !
در نهایت دو تا از پاندت های آبزی ازم امضا میگیرن و بالاخره وارد کلاس Bac180 میشم .
چن تا از پاندت ها با دیدنم بلند میشن . چن تا از پاندت های گیاه زی گوشه ی کلاس هو میکشن .
آثار
شور و نشاط رو تو چهره ی همه ی بچه های کلاس میبینم . خود منم وقتی نوجوون
بودم با دیدن یه پوستر از هنر پیشه های معروف غش و ضعف میرفتم ، چه برسه
به اینا که دارن یه تصویر زنده و مستقیم می بینن .

لیست حضور و غیاب رو بر میدارم .
اسم سه تا پسر هوازی رو میخونم . متوجه میشم که هر سه تاشون ، گوشه ای از کلاس نشستن .
-هی بچه ها ، دیروز سر ضبط دیدمتون ، ببینم مگه شما امروز امتحان نداشتین ؟
اون
سه تا هوازی میزنن زیر خنده . متوجه میشم که مدل ریش و تی شرتاشون رو با
هم ست کردن . الان دو ترمه که باهاشون کلاس دارم . هر بار عمدا مشروط میشن
تا بتونن سر کلاس من حاضر بشن .

بعد
از تموم شدن ماجرای دادگاه از خشایث خواستم که به من کمک کنه تا بتونم توی
گندی شاپور هفته ای دو ساعت ادبیات تدریس کنم . این طوری حس بهتری دارم .
چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 - 19:05
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 6 : از ما بهترون 3 | zahrataraneh
به نام خدا


پست ششم از ما بهترون 3



**************************************

فورا ماژیک به دست ، به سمت تخته میرم و می نویسم :
هان ای شب شوم و وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کزدیدن روزگار سیرم
رو
به پاندت ها میکنم و ضمن بستن سر ماژیک میگم : منظومه ی قصه ی رنگ پریده و
قطعه ی ای شب که سوز و شوری شاعرانه داره ، مقدمه ای بود برای سرودن
منظومه ی افسانه که میتونیم اونو پشارت دهنده ی شعر نیمایی بدونیم .

متوجه یکی از پاندت های پسر میشم . اون یه هوازیه کله پوکه که هر بار ، موقع تدریس ، عین یه احمق به من زل میزنه .
-هی ، فرید ، تو میتونی چن تا از شاعرای سبک نیمایی ، از هوازیان رو نام ببری؟
فرید
تکونی احمقانه به خودش میده و عین احمقا لبخند میزنه . طوری که بقیه ی
پاندت ها رو به خنده وا میداره . اما من همچنان با جدیت بهش نگاه میکنم .

فرید دستی به کله ی گچلش میکشه و به ظاهر تفکر میکنه .
با لحن مزخرفش میگه : اسکندر ، بان زاد....
این
بار هرهر پاندت ها به هوا بلند میشه . با عصبانیت میگم : هی فرید ، اگر می
خوای عین شیرین عقلا سر کلاس بشینی ، همین الان بزن از کلاس بیرون !

فرید که فک کنم از دستم ناراحت شده ، با قیافه ای معصوم و غمگین به من نگاه میکنه . بعد از چند لحظه کیفشو برمیداره و جیم میشه .
همه ی پاندت ها سکوت میکنن . ماژیک رو روی میز پرت میکنم و زیر لب میگم : لعنتی!
پاندت ها چیزی نمیگن . خودمم نمی دونم چرا این بار اینقدر خشن برخورد کردم . هیچ وقت با پاندت ها بد برخورد نمی کردم .
رو به پاندتا میگم : ببخشید بچه ها ، من تمام روز گذشته رو سر فیلمبرداری بودم . ببخشید که عین ...وحشیا برخورد کردم .
پاندت ها همدردی میکنن .
-اشکالی نداره .
-این چه حرفیه خانم.
نگاهی به برگه ها میندازم و میگم : امتحان میره برای جلسه ی بعد ....
این بار فریاد شادی پاندت ها بلند میشه .
چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 - 19:05
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:shimer -




برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.