از ما بهترون 2|zahrataraneh

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 - 6:56 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
از ما بهترون 2|zahrataraneh
تعداد بازديد : 2404
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
از ما بهترون 2|zahrataraneh
خب جلد دوم خیلی زود شروع شد

................................................
پست اول از ما بهترون 2
.
.
.
پتوی مسافرتی شکلاتی رنگی رو محکم دور خودم گرفتم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم . سرفه ای میکنم و دستمال کاغذی دیگه ای رو به جمع دستمال کاغذی های داخل سطل اضافه میکنم .
مهین از عصر تا حالا توی آشپزخونه ، مشغول درست کردن سمبوسه اس . البته من به دخترا پیشنهاد کردم که خودشون رو زحمت ندن و از دستفروش ، سه تا سمبوسه ی اعلی بخرن ، اما مگه اینا حرف تو گوششون میره ؟
در حال خوندن مقاله ای هستم .
:در یک دیدگاه وسیع ، به هر موجود ماوراء طبیعه ای که از دیدگاه انسان مستور است ، جن می گویند . جن گیری جزء اموری است که کلیسا های کاتولیک به طور تخصصی آن را انجام می دهند و در حال حاضر پاپ بندیک شانزدهم از آن حمایت می کند و انجمن بین المللی جن گیران برای همین موضوع توسط پدر گابریل آمرٍ تاسیس شده است .
صدای نخراشیده ی مهین میگه : شهین ! از کجا بفهمم یه طرفش سرخ شده ؟
بیچاره شهین چی میکشه ...
: برخی گمان می کنند درباره ی ماهیت آنها در بین عامه ی مردم غلو شده و تصویری ترسناک از آنان ترسیم شده است.
آره خداییش با این موافقم!
بخش بعدی مقاله ، مثل یه سیلی میخوره تو صورتم ....

:دکتر بهرام الهی در کتاب خود با عنوان مبانی معنویت فطری که به فارسی هم ترجمه شده است ، از جن در زیل ارواح منفی به عنوان ارواح ساپروفیت نام برده و چنین می گوید:
ارواح ساپروفیت ارواحی هستند که در میان ما زندگی می کنند ، ما را می بینند و می توانند افکار ما را بخوانند. در حالت عادی بی خبرند اما همین که سیستم ایمنی معنوی ما ضعیف شود به ارواح پاتوژن تبدیل می شوند و به ما حمله می کنند.
گوشی توی دستم به صدا در میاد و تصویر آرش روی صفحه ظاهر میشه .
-الو
-سلام آنی، خودتی؟
-آره ، تو خوبی؟
-چقد صدات تغییر کرده ، یادم بیار حتما یه سر ببرمت دکتر!
با عصبانیت میگم : آرش! میدونی وقتی اینطوری حرف می زنی چقد اعصابم خورد میشه؟
صدای خنده های آرش از پشت خط به گوش میرسه.
با جدیت میگم : خودت مجبورم کردی که باز رئیس بازی در بیارم ، زود ، تند ، سریع گزارش بده چیکار کردی؟
-بله قربان ! امروز یه سر با تیرداد رفتیم خونه ی مامان و بابا ی ساحل!
-خب ، چی شد؟
-اونا الآن فک می کنن ساحل توی بلژیکه ، نمی دونی چقدر از تیرداد خواهش کردن که ساحلو راضی کنه که برگرده .
-خیلی ناراحت کننده اس ، بیچاره مامان و باباش !
لحظه ای سکوت بر قرار میشه . آرش با مهربونی میگه : آنی...کی میای مامان و بابام ببیننت؟
یه لحظه مکث میکنم و طوری که انگار متوجه حرفش نشدم ، میگم : بلیطا رو برای چن روز دیگه رزرو کردی؟
-بلیطا رو بی خیال شو...جواب سوالمو بده .
-چه سوالی؟
-نکنه می خوای منو دور بزنی ؟
یه لحظه سکوت میکنم و بعد میگم : چرا یه همچین فکری کردی؟ فقط به خاطر این که نمیام پیش بابات اینا؟
آرش یه لحظه صبر میکنه و میگه : خب همشم این نیست.
-ترجیحا بذار این ماموریت تموم شه ، نمی خوام یه وخ یه وعده ای بدم که نتونم پاش بمونم.
-چرا نتونی پاش بمونی ؟ نکنه قراره بر گردی؟
یه لحظه مکث میکنم و میگم : اون شب که پژمان اومده بود به من می گفت برگرد ، خب من فقط حدس زدم که شاید سازمان منو بعد از ماموریت...
آرش خیلی صریح وسط حرفم میپره و میگه : و اگه اونا بگم برگرد تو چیکار میکنی؟
-وقتی مجبور شدم و موقعیتش پیش اومد ، اون موقع تصمیم میگیرم!
آرش هوفی میکشه و میگه : فک می کردم این یه احساس دو طرفه اس...
-مگه نیست؟
آرش میگه : انتظار داشتم یه جواب قاطع تر بهم بدی.
-...خب...هیچ چیز دست من نیست.
باز هم سکوت میکنیم . ناخودآگاه گلوم به خارش میوفته و سرفه ی خش داری میکنم .
آرش با همون حالت میگه : بهتره استراحت کنی ، مزاحمت نمیشم ، خدافظ.
-خدافظ.

دوشنبه 16 دی 1392 - 12:21
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 1 : از ما بهترون 2|zahrataraneh
پست دوم از ما بهترون2

*******************************

تماس لحظه
ای بعد قطع میشه . گوشی رو پایین تختم پرت میکنم و سرمو روی بالشت میذارم .
بوی روغن سوخته از آشپزخونه به مشام میرسه . دارم به این نتیجه میرسم که
آدما وقتی سرما می خورن فقط توی دو روز اول سوپ می خورن و بعد از اون کسی
به اونا سنگ هم نمیده .

کیسه
ی آبی گرمی که الان تبدیل به آب یخ شده رو با ناامیدی توی دستم فشار میدم و
میگم :ای جن نامردی که توی اتاقی و قصد نداری جوابمو بدی ، بیا و یه لطفی
کن وبه مهین بگو که شعله ی بخاری رو بیشتر کنه!

اما
جن توی اتاق بی بخار تر از این حرفاس . دوباره میگم : میدونی چیه؟ تو
خونسرد ترین جنی هستی که تا حالا دیدم ، البته درسته که تا حالا ندیدمت و
اصلا نمی دونم که واقعا هستی یا نه ولی حتی تصور این که جنی پیدا بشه که تا
این حد خونسرد باشه منو کلافه میکنه .

جمله ی تلخ ارش توی ذهنم میاد : فک می کردم این احساس دو طرفه باشه ...انتظار داشتم یه جواب قاطع تر بهم بدی!
گاهی
احساس میکنم که جن خودخواهی هستم چون به آرش اعتراف نکردم تا چه اندازه
دوستش دارم . شاید اگه اونم از این موضوع خبر داشت ، هیچ وقت همچین حرفی
نمی زد .

دستمال
کاغذی دیگه ای رو هم حروم میکنم . شاید بهتر باشه دو تا لوله به دماغم وصل
کنم که تهشون به رو شویی برسه ! فکر ابتکاری و جالبیه ولی نمی دونم چرا
وقتی با شهین در میونش گذاشتم حالش بد شد!...ولی مهین خیلی خوب با این قضیه
کنار اومد و گفت : فکر خوبیه! اما به اونم فک کن که اونوقت دیگه نمی تونی
با دماغت نفس بکشی...

اما منم بهش گفتم که در حال حاضرم نمی تونم با دماغم نفس بکشم و با این حرف تا حدودی با ابتکارم موافقت کرد!
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:22
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 2 : از ما بهترون 2|zahrataraneh
پست سوم از ما بهترون 2

**************************

در همین موقع برق میره و همه جا تاریک میشه . صدای شهین از هال به گوش میرسه که میگه : زرشک!
به
اطرافم نگاه میکنم . کوچکترین چیزی قابل دیدن نیست . کم کم احساس ترس به
سراغم میاد . پتو رو روی سرم میکشم و خطاب به جن توی اتاق میگم : خیلی جن
بیشعوری هستی اگه بخوای بترسونیم!

ببین من که یه جنم چجوری دارم میترسم ، وای به حال آدما!
انگشتای دستی رو روی کمرم احساس میکنم و با صدای گرفته ، جیغی میکشم و پتو رو محکم تر دور خودم میکشم .
-نترس آنی ، شهینم !
وای! پاک ضایع شدم رفت ...سرمو از پتو بیرون میارم . نور صفحه ی موبایل شهین توی چشمام میخوره .
با خنده ی احمقانه ای میگم : جوجو کوچولو ...شهین تویی؟ ...این جا چیکار می کنی جیگر؟!
-بیا بریم توی هال ، چراغ گازی رو روشن کردم .
نگاهی به گلدونای اونطرف خونه میندازم که توی این تاریکی مثل یه هیولای گنده شدن .

روی کاناپه میشینم و بعد از خوردن قرصام به خواب عمیقی فرو میرم.


همه
جا تاریک و سرده . کسی دستامو بسته . حتی پاهامم به پایه های صندلی بسته
شده . زبونم از تشنگی به سقف دهانم چسبیده . سرفه ی خش داری میکنم و با
صدای کلفتم میگم : کمک!

کسی جوابگو نیست
. صدای فرود اومدن قطره های آب ، روی زمین صافی به گوش میرسه . بوی نم
بارون با بوی بدی مخلوط شده . بویی شبیه بوی آشغال!

دوباره سرفه می کنم و میگم : کسی این جا هست؟
از
توی تاریکی ، شبه آبی رنگی ظاهر میشه . غلام هجی ! با چهره ای خبیث تر از
همیشه . داره به طرفم میاد . زبونم از ترس قفل شده . لبخندی شیطانی میزنه و
در آخرین لحظات ، با کیسه ی آب گرم ، مجکم میزنه توی صورتم !
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:23
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 3 : از ما بهترون 2|zahrataraneh
پست پنجم از ما بهترون 2

*****************************

نفس نفس زنان از خواب می پرم . شهین بالای سرم ایستاده و میگه : آنی صدامو میشنوی؟ پاشو بریم دکتر!
توی
سالن انتظار آقای دکتر نشستیم . تبم خیلی بالا رفته و رسما دارم آبپز میشم
. دستمو تا اعماق جیب پالتوم فرو میبرم . سرمو به دیوار تکیه میدم . یه
بار دیگه حرفای آرش میاد توی ذهنم . انتظار داشتم یه جواب قاطع تر بهم بدی
...فک می کردم این یه حس دو طرفه اس...

من خیلی نامردم که آرشو از خودم رنجوندم . همین فردا از دلش در میارم !
صدای منشی منو به خودم میاره : ساحل(...)
مهین توی سالن میمونه و همراه با شهین به اتاق دکتر میریم .
دکتر که خیلی خونسرد به نظر میرسه ، بسیار شیک و تر و تمیز ، چوب بستنی رو توی حلقم فرو میبره .
-گلوت درد میکنه؟
-آره.
-سردرد داری؟
-بله
-آبریزش بینی؟
-اوهوم.
شروع میکنه به نسخه پیچیدن .
کنار
مهین ، توی سالن میشینم تا شهین بره و دارو ها رو بخره . مهین در حال آهنگ
گوش کردنه . با دست روی شونه اش میزنم و میگم : میشه منم گوش بدم ؟

یکی از هنز فری هاشو با مراتب تطهیر و پاکیزگی بهم تقدیم میکنه .

قفط یک لحظه با من باش ، نمی خوام از کسی کم شی
ازت تصویر میگیرم که رویای یه قرنم شی
قفط یک پلک با من باش ، بگم سر تا سرش بودی
به قلبم حمله کن یکبار ، بگم تا اخرش بودی
نمی شی عشق ثابت پس ، بیا و اتفاقی باش
یه فصلو که نمی مونی، تو یک لحظه اقاقی باش
نمیشه با تو خوبی ، به ظاهر هم کمی بد شد
به ادم های شهرت هم ، علاقه مند باید شد
کجای نقطه ی پایان ، می خوای تو فال من باشی
نخواستم بگذرم از تو ، که تو دنبال من باشی

بالاخره شهین میاد و دست منو میگیره و میبره به جایی که روزگار منو سیاه میکنه.
روی تخت سفید و سختی نشستم و به دختر سفید پوش مهربون میگم : نه خانم دکتر ! تو رو خدا اون سوزنو به من نزن!
هرهر و کرکر شهین و میهن و دختر مهربون بلند شده . نامردا ! آخه این انصافه ؟ من اولین باره که دارم آمپول میزنم!
دختر مهربون به کمک شهین و میهن ، به زور منو قفل میکنن و اوپس!
-بالاخره کار خودتو کردی خانم دکتر!
ساعت
یک بعد از نصفه شب به رخت خواب بر میگردم . چراغ خوابو خاموش میکنم و زیر
پتو صفحه ی موبایلم رو روشن میکنم . وارد واتس آپ میشم . خوشبختانه آرش هم
هستش.

-سلام آرش خوبی؟
دقیقه ای بعد جواب میده : تو اینجایی دختر ؟ چرا هنوز نخوابیدی؟
-خواستم بخوابم که شصتم خبردار شد آرش در حال انجام کارای اونجوریه...
-کارای چجوری؟
-ببین آرش، من برای خودت میگم ! این کارا آخر و عاقبت نداره !
-بلبل زبون شدی !
به خودم چن تا لعنت میفرستم و جواب میدم : ببخشید یه لحظه یاد برادرم افتادم .
-تو این روزا زیاد داری یاد گذشته ها میوفتی.
جواب میدم : حرفت خیلی نیش دار بود ، نکته شو گرفتم !
-خیلی داداشتو دوس داشتی؟
کمی فکر میکنم و میگم : یه زمانی خیلی بدم ازش میومد ، اما حالا که از دستش دادم قدرش رو میدونم .
-پس برای همینه که بین من و خونوادت دو به شکی.
وقفه ای نسبتا طولانی میکنم و جواب میدم : دو به شک بودنم به خاطر این نیست ، بیشتر بخاطر حس بدیه که تو دنیای شما دارم .
-چه حسی داری؟
-ترس...وحشت ...یاس، من دنیای خودمو میشناختم ، اما دنیای شما خیلی مسدوده و آدما خیلی از دورن !
آرش دقیقه ای بعد جواب میده : این که میگی ما ادما از هم دوریم رو قبول دارم ولی فک کنم این مشکل بین از ما بهترون هم باشه !
-نمی
دونم ، شاید حق با تو باشه ، ولی...من اون جا یه خونواده داشتم ، کلی
فامیل و دوست و آشنا داشتم ، ...می دونی ! من روی تو خیلی حساب کرده بودم
که همهی اونا رو ول کردم و اومدم.

در همین موقع پیغامی از شماره ای ناشناس رو روی صفحه مشاهده میکنم :
-فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم .
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:24
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 4 : از ما بهترون 2|zahrataraneh
پست ششم از ما بهترون 2

********************************


اول شوکه میشم ، بعد دست و پامو
گم میکنم ، بعد حرارتم میره بالا ، بعد نگران میشم و حالا سعی میکنم که به
خودم مسلط باشم . آرش هم جواب میده : پس اگه روی من حساب کرده بودی این قدر
بی محلی نکن .

-اکی ، فقط به یه مدت زمان احتیاجه.
-باشه ، پس فعلا...
-خدافظ
حالا دوباره به پیغام اون ناشناس نگاه میکنم : فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم !
کدوم بشری این پیغامو برای من فرستاده ؟
جواب میدم : با کی کار دارین؟
به یک دقیقه نکشیده جواب میده : با کسی که داره بزرگترین ماموریت قرن رو انجام میده .
برای دومین بار حرارتم بالا میره . خدای من ! این دیگه کیه؟!
فورا گوشیمو خاموش میکنم و میندازم پایین تختم و چشمامو میبندم تا بخوابم .
کی
به جز شهین و میهن و آرش از این ماموریت خبر داره ؟ آرش که همین الآن
داشتم باهاش حرف میزدم و شهین و مهینم که بهشون نمیاد . پس کی ؟...آهان! یه
نفر دیگه هم هست! تیرداد!

میدونستم
شخصیت دو گانه ای که دارم ، اخرش مشکل آفرین میشه . ینی تیرداد با من
چیکار داره ؟ چرا میگه فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم ؟ اصلن معنی
این جمله رو نمی فهمم.

نکنه
بخاطر این که شبیه ساحلم ، فک میکنه که ساحل برگشته؟ شایدم می خواد با
نزدیک شدن به من انتقام ساحل رو بگیره ! وای! پاک کلافه شدم ! عجب شب پر
مخاطره ایه . اول رفتن برقا ، بعدشم آمپول خوردن ، حالا هم این تیرداده،
...


صبح ، با دردی فجیع و عذاب آور در گلو و دماغی کیپ از خواب بیدار میشم . خدایا ! این چه مصیبتی بود که منو بهش گرفتار کردی؟
اول
به دستشویی میرم و بعد با سرفه و سر و صدای زیاد به هال بر میگردم . مهین
دارو هامو برام میاره . فورا میگم : بذارشون روی میز ، خودم میخورمشون .

احساس
میکنم این روزا دوباره مثل گذشته ها تن پرور و بی خاصیت شدم . ظاهرا بخور و
بخواب خیلی به مزاقم خوش اومده . با این فکر فورا دارو هامو می خورم و به
اتاقم میرم و یه مانتوی مشکی با کاپشن سورمه ای میپوشم و کلاهی رو هم روی
سرم میکشم . به این میگن یه تریپ کاملا پاتوریزه !

با کفش ورزشی خوشکل مهین ، راهیه پارک میشم و با خودم زمزمه میکنم :
تو این فکر بودم ، که با هر بهونه
که باز آسمونو ، بیارم تو خونه
حواسم نبود که ، به تو فک کردن
خود آسمونه ، خود آسمونه
توی دنیای سردم ، به تو فک کردم
که عطرت بیاد و ، بپیچه تو باغچه
بیای و بخندی ، تا باز خنده هاتو
مث شمعدونی ، بذارم رو طاقچه
به تو فک کردم ، به تو آره آره
به تو فک کردم ، که بارون بباره
دستمو
تو جیب کاپشنم می چپونم . سرما قشنگه اما تا وقتی که توی وجودت نفوذ نکنه .
بینی مو بالا میکشم و روی نیمکتی میشینم . این روزا ، تو خیالات خودم ،
منتظر یه اتفاق خوبم ...یه اتفاق خوب که همه چیزو درست کنه . مث یه پرنده ی
طلایی کوچولو که از پشت اون کوها بیاد و بشینه روی شونه هامو بگه : همه
چیز درست شد ، ....

از روی نیمکت بلند میشم و دوباره به راه میوفتم .
با صدای مردی ، سرمو بلند میکنم
-صبح قشنگیه ! این طور نیست؟
دور
و ورم رو نگاه میکنم و متوجه پسری سیاه پوش میشم که از پشت درختی بیرون
میاد . یه پالتوی مشکیه براق پوشیده و مثل من ، دستاش رو تو جیب لباسش فرو
برده .

با لبخند دختر کشش جلو میاد و من هنوز به این فکر میکنم که من این آدمو قبلا کجا دیدم ! وای بر من ! ....
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:25
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 5 : از ما بهترون 2|zahrataraneh
پست هفتم از ما بهترون 2

**************************

با حیرت میگم : آرین؟!
چشمای آرین برقی میزنه و عین ختکش ، رو به روی من متوقف میشه .
با تعجب میگم : شما ؟...این جا؟!
لبخندی
میزنه و میگه : چقدر تغییر کردید !خود منم فک نمی کردم دوباره همدیگه رو
ببینیم ، بیاید روی اون نیمکت بشینیم ، حرفایی دارم که با شنیدنش شاخ در
میاری!

واقعا
چقدر بعضیا پر رو تشریف دارن که هر شکری می خورن و بازم بلند میشن و میان
جلوت و راس راس راه میرن و نیششون رو باز میکنن و میگن : حرفایی دارم که با
شنیدنشون شاخ در میارید!

پسره ی پر رو ، ارواح پاتوژن میگن همین الآن بزن تو دماغش تا از ریخت بیوفته ، ببینم دیگه چجوری می خواد این همه قپی بیاد !
پاشو روی پاش میذاره و میگه : همین دیشب بهم گفتن که باید بیام !
-اتفاقی افتاده؟ماموریت کنسل شده!
-نه نه نه، اول تو بگو ، تو این مدت چیکارا کردی؟
کمی فکر میکنم و میگم : خب ...چرا من باید به شما گزارش بدم؟
-این چه حرفیه ؟ ینی می خوای بگی که به من اعتماد نداری؟
لحظه ای مکث میکنم و میگم : نه که ندارم!
چشمای
آرین اندازه ی دو تا هندونه میشه ، بلافاصله ادامه میدم : انتظار نداشته
باشین بعد از هنر نمائیتون تو جشن نامزدی دوستم ، هنوز بهترون اعتماد داشته
باشم ! حالا افر هر سازمانی که می خواین باشین!

آرین
با افسوس سری تکون میده و میگه : شما هنوز سر اون موضوع از دست من
ناراحتین ؟ عجبا! فک می کردم بعد از دو سال حسابی خبره و کاربلد شده باشین ،
این چیزا تو دنیای افسرا زیاد پیش میاد ...

-خب
این حرفو هم از سر کارکشتگی میگم ، هیچ موجود عاقلی دوبار از یه سوراخ
گزیده نمیشه ، در ضمن من خودمو یه افسر نمیدونم ، من فقط به خاطر درخواست
سازمان دارم تو این ماموریت به شما کمک میکنم .

آرین چهره ای جدی به خودش میگیره و میگه : یه جوری میگین انگار که مجبورتون کردن تو این ماموریت شرکت کنین .
-مگه نکردن؟
آرین نگاهی عاقل اندر سفیه بهم میندازه و میگه : به هیچ عنوان!
متوجه
منظورش میشم و میگم : آرش اصلا ربطی به این ماموریت نداشت ، اگه واقعا آرش
توی تقدیر من بوده ، پس من حتی اگه این ماموریتو هم انجام نمیدادم بالاخره
یه روز بهش میرسیدم ، پس می بینید! شما اصلا تغییری نکردید ، شما هنوز
همون موجود دو سال پیشید!

آرین به طرفی اشاره میکنه و متوجه چند پسر جوون میشم که با گرمکن ورزشی ، با تعجب به ما نگاه میکنن .
آرین رو به من میگه : فعلا برگرد به اقامتگاهت ، بعدا ، بیشتر درباره ی این موضوع حرف میزنیم .
از
جام بلند میشم که برم ، اما هنوز چند قدمی نرفتم که بر میگردم و میگم :
چرا همون کاری که شب نامزدی انجام دادی رو الان انجام ندادی؟ نمی تونستی
بهم تلقین کنی که من دارم اشتباه فک میکنم ؟

آرین پوزخندی میزنه و میگه : نمیشه کاری کرد که تو همیشه فک کنی که داری اشتباه میکنی.
لحظه
ای به هم دیگه خیره می مونیم و من آرین رو روی نیمکت تنها میذارم و به
خونه بر می گردم . چه اتفاق عجیب و غیر قابل باوری ! احساس میکنم توی همین
چن دقیقه ، ذهنم خیلی مشوش شد . چرا آرین اومده ؟ چی می خواد بگه ؟ چطوری
اومده ؟ این دفه چه نقشه ای توی سرش داره ؟ می تونم بهش اعتماد کنم؟
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:25
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 6 : از ما بهترون 2|zahrataraneh
پست هفتم از ما بهترون 2
******************************

با همین فکر و خیالات وارد خونه میشم . اول از همه چشمم به شهین میوفته که در حال خوندن دفترچه ایه .
اول با خودم میگم که قضیه ی آرین رو بهش بگم ، اما بی خیال میشم و پیشش میرم .
-سلام شهین ، صب بخیر!
شهین
همونطور که کاغذا رو نگاه میکنه یه نگاه زیر چشمی بهم میندازه و میگه :
صدات داه به زور در میاد ، اونوقت بلند شدی رفتی پیاده روی؟

می زنم زیر خنده و میگم : اون قدرا هم حالم بد نیست ، ...اینا چیه شهین؟
شهین
در حالی که دفترچه ی توی دستش رو روی میز میذاره ، میگه : عرضم به حضورت
که اینا مدارک ساحله ، به اضافه ی دفترچه ی یادداشت و دفتر خاطرات شخصی و
چن تا دفتر نقاشی و خلاصه هر چیزی که بتونه تو رو به شخصیت ساحل نزدیک کنه.

-که این طور ، و همه ی اینا رو میدی پیش خودم باشه ، درسته؟
-...اوه...آره، اینا باید پیش تو باشه ، ..راستی ، تو دیشب با آرش حرف زدی؟
-اوهوم!
-چیزی درباره ی بلیطا نگفت ؟
-نه، گف خبرتون میکنم ، راستی این بلوز صورتی خیلی بهت میادا!
-میدونم...
ابروهام از تعجب بالا می پره و نیش شهین تا بناگوش باز میشه . با حرص میگم : داری ادای منو در میاری!
شهین در حالی که بلند میشه ، بره ، می خنده و میگه: دیگه دیگه ...
به اتاقم میرم و لباسامو عوض میکنم و با یه ژاکت گل و گشاد ، به آشپزخونه بر میگردم و پشت میز ناهار خوری میشینم .
شهین همینطور که با ماهیتابه هنر نمایی میکنه ، خطاب به من میگه : برات لیمو شیرین گرفتم ،...اون پایین یخچاله ...بشور و بخور!
از
جام بلند میشم و در یخچالو باز میکنم . قبل از این که کشوی پایین یخچالو
باز کنم ، یاد آلاسکاهایی میوفتم که بالای یخچال گذاشته بودم . در فریزر رو
باز میکنم . آلاسکاها ی آلبالویی بهم چشمک می زنن و میگن : جون مادرت بیا
ما رو بخور!

با خوشحالی ظرف آلاسکا ها رو بیرون میارم و در یخچالو میبندم . روی میز ، با چند ضربه ی پر سر و صدا ، آلاسکا رو از قالب جدا میکنم .
شهین بر میگرده و با تعجب نگاهم میکنه . اخماش توی هم میره و میگه : آلاسکا!؟...اونم توی این سرما ؟
سرمو پایین میندازم و مثلا خجالت میکشم .
شهین
میگه : آخه خانم کوشولو! اگه من یه چیزی میگم برای خودته ، اینا رو بذار
سر جاش ، برو از اون لیمو شیرینای خوشمزه بیار تا بخوریم.

آلاسکاها رو دونه دونه سر جاشون بر میگردونم . آخرین تیکه رو دور از چشم شهین توی دهانم میندازم و خرت و خرت ، خورد میکنم .
دوباره شهین بر میگرده و با تعجب نگاهم میکنه . آلاسکا رو می خورم و میگم : نگا ...چیزی توی دهنم نیس.
و دهنمو دو متر باز میکنم .
شهین ریز میخنده و زیر لب میگه : از دست تو آنی!
و بر میگرده و به کار خودش مشغول میشه . منم آلاسکا ها رو به فریزر بر میگردونم .
عجیبه
که شهین اینقدر آرومه و هنوز میتونه کاراشو منظم و مثل یه خانوم وظیفه
شناس انجام بده . نمی دونم ...شاید برای این ، اینطور فکر میکنم که خودم تا
حالا مسئولیت هیچ کاری رو قبول نکردم.

شهین همینطور که گاز رو خاموش میکنه ، خطاب به من میگه : برو مهینو بیدار کن تا بیاد صبحونه بخوره .
جلوی
در اتاق خواب شهین و میهن می ایستم تا مهین رو صدا بزنم که متوجه میشم
اتاق دچار تغییراتی شده . جای کتابخونه عوض شده ، طوری که درست چسبیده به
در کمد دیواری و دیگه فک نکنم با این حساب بشه در کمد رو باز کرد. تخت خواب
چپیده یه گوشه ی اتاق و میز مطالعه رو بیخ کتابخونه گذاشتن . دو تا
چوبلباسی گنده رو هم گذاشتن جلوی پنجره . این ترکیب نا موزون منو متعجب
میکنه .

چن تا از کتابا ، با نهایت بی نظمی ، روی میز و صندلی و زمین و تخت خواباشون پخش و پلا شده .
به
طرف تخت مهین میرم . پتوشو تا روی کله اش کشیده و حسابی باد کرده . پتو رو
کنار میزنم که یهو با مهین متعجب و لب تابش مواجه میشم .

مهین با بهت نگاهم میکنه .
با تعجب میگم : تو بیداری مهین؟!
-آره ، تو این جا چیکار می کنی؟
-اومدم بیدارت کنم !
-خب برو منم الآن میام .
-...باشه ، راستی ببخشید ترسوندمت.
-اکشال نداره...
از اتاق خارج میشم .
توی هالم که تلفن به صدا در میاد.
-الو
-سلام آنی ، خوبی؟
-خوبم ، آرش تویی؟!
-اوهوم ، حدس بزن چی شد ، ...بلیطا رو گرفتم.
-ایول ، واسه چن رو دیگه؟
-برای پس فردا ، چطوره ؟
-اوم...عالیه!
-خب ، کاری ، باری؟
-ممنون ، مواظب خودت باش!
گوشی رو قطع میکنم و به آشپز خونه بر میگردم . حالا مهین هم در حال خوردن صبحانه اس .
شهین کله شو از توی کابینت بیرون میاره و میگه : کی بود آنی؟
-آرش دیگه...
مهین از این ور میپرسه : چی گف آنی؟
-گف بلیطا رو رزرو کردم.
شهین از اون ور میگه : واسه کی ؟
-واسه دو روز دیگه.
لحظه ای میگذره و من هنوز منتظرانه نگاهشون میکنم .
شهین میگه : چیه ؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟
-داشتم به این نتیچه می رسیدم که قصد دارین یه در میون منو سوال و جواب کنین ، ایندفه هم نوبت مهینه ، مهین جان شما سوالی نداری؟
شهین سرفه ای میکنه و میگه : آنی! خدا خفت نکنه ، منو هم سرما دادی!
با خنده به طرف هال میرم و میگم : میتونی یکی از اون آلاسکا های منو بخوری ، حس می کنم از وقتی خوردمشون گلوم بهتر شده .
وسایل ساحل رو از روی میز جمع می کنم و به اتاق خودم میبرم و در اتاق رو میبندم .
-میدونی
چیه جن توی اتاق ؟ تو باید قدر زندگی جنیه خودتو بدونی ، آدم بودن خیلی
عذاب آوره ، مخصوصا این که مجبوری صبح زود از خواب بیدار بشی و شب زود
بخوابی.

روی یکی از صفحات دفترچه ی یادداشت شخصی ساحل توقف میکنم :
این
سالهای خاکستری ، بوی پژمردگی می دهد ، می خواهی بنویسم بوی پژمردگی دقیقا
چه بویی است ؟ بوی شبیه تمام کثافت هایی که به در و دیوار زندگی سگی ام
آویزان کرده ام . این کثافت ها مرا یادش می اندازد . یاد خودم ، ...هه!
کثافت ! چه فحش پر کاربردی !...چقدر وزین و پر معنا ...کثافت جان! اگر
نبودی چقدر لنگ می زدیم در زندگی !...تو مشهوری و من به عنوان یک طرفدارت
دوست دارم در آینده مثل تو بشوم .
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:26
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 7 : از ما بهترون 2|zahrataraneh
پست هشتم از ما بهترون 2

****************************

دفترچه رو چند صفحه ی دیگه ورق میزنم تا به آخرین یادداشتش برسم :
امروز
به این فکر می کردم که من ذاتا آدم بدی هستم که تظاهر به خوب بودن میکنم
یا ذاتا آدم خوبی هستم که تظاهر به بد بودن میکنم ؟ در هر دو صورت اعلام
شکست میکنم . یکی مثل تیرداد مرا دختری خوب و یکی مثل مهناز مرا دختری بد
می داند .

می
بینی؟!...این روز ها بر اثر ندانم کاری هایم ، به زبالستان بزرگی تبدیل
شده ام که با نفس کشیدنم به زندگی ، مرگی دوباره می بخشم . گاهی با خود می
گویم اگر من با گرگیاس یونانی ازدواج می کردم مطمئنا فرزندم اسکندری به
تمام معنا می شد که برای رسیدن به آرامش روحی ، تمام جهان را نابود می کرد .


دفتر رو
میبندم . ..برای خوندن بقیه ی نوشته ها کنجکاوی ندارم . به یاد آرین می
افتم . کاشکی باهاش اونقدر بد حرف نمی زدم . این موجود خیلی مکاره ،...نکنه
نقشه برام بکشه و دوباره یه بلایی سرم بیاره !

علاقه
ای ندارم که درباره ی آرین با شهین حرف بزنم چون شهین و میهن کمتر از آرین
محافظه کار و مرموز نیستن و علاقه ای ندارم که رازامو باهاشون در میون
بذارم .

ای کاش الان آرش اینجا بود . اون حتما راه کارای خوبی جلوم میذاشت .
برای خودم متاسفم ، چقدر دیشب از خودم رنجوندمش ...درسته که اون پوس کلفت تر از این حرفاس ولی....
به
طور کاملا ناگهانی صدای عجیب و غیر عادی ای تمام فضای خونه رو پر میکنه .
گوشم زنگ می زنه طوری که سرم رو با دستام میگیرم . صدا نوسان پیدا میکنه .
به طرف در اتاق میرم و در رو باز میکنم . صدا هنوز ادامه داره . شهین و
میهن جلوی در آشپزخونه وایسادن . مهین به سقف و در و دیوار نگاه میکنه تا
منبع صدا رو پیدا کنه و شهین چشماشو محکم روی هم فشار میده . اون گوشاشو با
انگشتاش گرفته .

صدا کمی آروم میشه ، طوری که گوشامونو باز میکنیم .
مهین میگه :چی بود؟...
شهین در حالی که به طرف اتاق خوابش میره ، میگه : محافظ داره از کار میوفته ؛باید زود تر از این جا بریم!
من و میهن لحظه ای به هم خیره می مونیم و میهن به سرعت خودشو به اتاق خواب می رسونه و میگه : دروغ می گی شهین ! از کجا معلوم!؟...
به اتاقم بر میگردم و گوشیمو از روی عسلی بر میدارم و با شماره ی آرین که دیشب بهم اس داده بود تماس میگیرم .
درست بعد از سه بوق...
-الو بفرمایید!
-سلام ، من آنی ام!
لحظه ای سکوت طاقت فرسا و یهو پسره عین یه روانی میزنه زیر خنده و میگه : سلام ، منم هانی ام!
-ببخشید من با آرین کار دارم!
-مارین؟
-آرین!...
-حالا گارین یا مارین ؟ اینا که میگی کی ان؟
.
.
.
بدون
لحظه ای تردید گوشی رو قطع میکنم . شکی توش نبود که داره منو دس میندازه .
احمق روانی!...توی اتاق به راه میوفتم و مشتمو به کف دست راستم می کوبم !

-پسره ی بی تربیت احمق بی خاصیت!...معلوم نیس با سیم کدوم نخاله ای دیشب بهم پیام داده!...
سرمو
بلند میکنم و به لامپ وسط اتاق نگاه میکنم و میگم : جن توی اتاق ! این
جوری نگام نکن که اصلا اعصاب ندارم ! ...فک می کنی من نمی فهمم ؟ نه! مه
خودم یه عمر این کاره بودم ! برو به اون آرین ، پسر گوگولیه سازمان بگو که
کور خونده اگه فک کرده من باهاش همکاری میکنم و بهش اطلاعات مدم ! نمی ذارم
حتی به اندازه ی یه سر سوزن توی این نقشه دخالت کنه و اون وقت با چاپلوسی
پیش اون خشایث ساده لوح امتیاز بگیره . ...برو بهش بگو کور خونده ، فهمیدی؟

دستمو وسط تخت میذارم و با یه حرکت ، همه ی وسایل روش رو ، روی زمین میریزم و خودمو روی تخت شوت میکنم .
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:28
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 8 : از ما بهترون 2|zahrataraneh
پست نهم از ما بهترون 2

**************************

دستمو وسط تخت میذارم و با یه
حرکت ، همه ی وسایل روشو ، روی زمین میریزم و خودمو روی تخت شوت میکنم.
چشمامو روی هم میذارم و یه کم ریلکس میکنم . ارواح پاتوژن میگن بیا و
ماموریتو بی خیال شو و با آرش فرار کن . این طوری خیلی شاعرانه ترم میشه .
هه! اوج شاعرانه شم جائیه که مامورای سازمان پیدامون میکنن و می خوان ما رو
دستگیر کنن!آه...من اشک میریزم و با چشمایی پر از اشک ، دستمو به طرف آرش
دراز میکنم و میگم : آرش!...

آرشم در حالی که دستاش بسته اس میگه : باهاشون برو آنی ! قسمت ما همین بود ! همیشه به یادت میمونم...
البته
بهتره آرش قبلش یه کم حرکات بزن بزن با مامورا داشته باشه ، این طوری
عشقولانه تر میشه . منم یه چماق بر میدارم و میکوبم تو کله ی افسره ...تازه
جالب ترم میشه اگه اون افسره روشو برگردونه و یهو بفهمم که این یارو که
زدم چلاقش کردم آرین بوده!

ولی یه مشکلی به وجود میاد ، اصن به آرین نمیاد کتک کاری کنه ...پس...
.
.
.
تا
بعد از ظهر سکوت خفنی توی خونه حکم فرما میشه . بزرگترین فعالیت ما سه نفر
، کاری بود که مهین انجام داد . اون بعد از ناهار ، دونه های برنج رو برای
پرنده ها ریخت پشت پنجره ی آشپزخونه.

شهین
سرش درد میکرد برای همین دو تا قرص انداخت بالا و خوابید ! منم تو چرت
خوشمزه ای به سر میبردم و به این فکر می کنم که مامان الان داره چیکار
میکنه ؟ حتما بازم تو یه انجمن شرکت کرده ، شایدم بعد از رفتن من افسرده
شده ...چه قد خودخواهم که یه همچین خیالاتی میبافم . سنا کجاست ؟ این موقع
روز حتما خوابه ، دیگه کم کم باید برای عصرونه خوردن بیدار شه . راستی
رامبد کجاست ؟ هه ...همون موقعی که پیششون بودم هم خبری از کارای رامبد
نداشتم ، دیگه چه برسه به الان .

شاید
الان این جا باشه . غلتی میزنم و به سقف اتاق خیره میشم . به خاطر هوای
ابری ، نور کمی از پشت پرده های اتاق به داخل میتابه . به سقف خیره میشم .

-رامبد
! خیلی دلم برات تنگ شده . آدم بودن خیلی کار سختیه . وقتی آدم میشی دیگه
خیلی از کارا رو نمی تونی انجام بدی . این منو کلافه میکنه . دوس دارم از
خونه برم بیرون و با خیال راحت ، هر جایی که دوس دارم ول بگردم . البته
سختی های آدم شدن فقط همینا نیست . وقتی که آدم میشی ، ارزش وقت خیلی بالا
میره . چون هر جایی که می خوای بری ، باید کلی وقت صرف لباس عوض کردن کنی ،
تازه باید بعدش تاکسی بگیری یا حتی پیاده بری!

وقتی که آدم میشی باید به همه چیزت نظم بدی و این سخت ترین کار دنیاست!
رامبد
! خیلی دلم برای بابا تنگ شده ...هنوز مث قبل مهربونه ، مگه نه؟ هنوز
وقتی میاد خونه بچه هاشو میبوسه مگه نه ؟ اون فراموش نکرده که آنی هم یه
زمانی دخترش بوده ، مگه نه؟

چیکه چیکه اشک میریزم . یواشکی ، این طوری کسی متوجه ضعفم نمیشه .
با صدای شهین ، که صدام میزنه ، به خودم میام .
-آنی ! یه لحظه بیا!
فورا خودمو جمع و جور میکنم و جلوی آیینه نگاهی به خودم میندازم و بلافاصله به طرف هال میرم .
شهین همونطور که به صفحه ی لب تابش خیره شده ، خطاب به من میگه : چی کار میکردی ؟
از سوالش تعجب میکنم . خودمو روی کاناپه میندازم و دستمو زیر چونه ام میذارم و میگم : هیچکار ، داشتم چرت می زدم .
شهین هوفی میکشه و میگه : یه افسر از سازمان اومده .
نکته رو تو هوا میقاپم . خودمو به اون راه میزنم و میگم: چه عجب سازمان یه کاری برای ما کرد.
شهین نگاه خشنی بهم میندازه و میگه : اونا از عملکردت ناراضی ان ، فک می کنن داری دورشون میزنی.
-اِ ...! چه جالب ! تازه فهمیدن ؟!
-باز فکر کارای احمقانه به کله ات زده ؟
-می
تونی اینطور فک کنی ، به نظر خودم این دفه دارم عاقلانه ترین کارو انجام
میدم . باید بگم که من نه به تو و نه به هیچکس دیگه ای اعتماد ندارم . دیگه
هم اهمیت نمیدم که شما از عملکردم راضی هستین یا نه . من کار خودمو انجام
میدم . ماموریتو تموم میکنم ، ..به روش خودم ..به روشی که دو سال بهم آموزش
دادن . در ضمن اگه این حرفا رو اون آرین احمق بهت گفته باید بگم که اون
کله پوک یه روده ی راس تو شیکمش نیست !

شهین آتیشی میشه و میگه : حرف دهنتو بفهم آنی ! می دونی داری درباره ی کی اینطوری حرف میزنی؟
-آره
! درباره ی کسی که منو به خاک سیاه نشوند ...ببین شهین ، این آرین ، موجود
قابل اعتمادی نیست . من جنم و هم نوعای خودمو بهتر از تو میشناسم ....

شهین سعی داره خودشو کنترل کنه . به آرومی میگه : دیدگاهمو نسبت به آرین خراب نکن ، قفط کاری رو که میدونی درسته انجام بده .
از جام بلند میشم و میگم : به من اعتماد کن ، نگران نباش!
بر میگردم تا به اتاقم برگردم که شهین میگه : امشب خودت و مهین می تونید برید بیرون .
رو به شهین میگم:خودت چی ؟ تو نمیای؟
-نه ، تو و مهین زود بی حوصله میشید . برو ...برو آماده شو .
-باشه..
به طرف اتاق شهین و میهن میرم و چند ضربه ی آروم به در میزنم .
مهین بلافاصله جواب میده : دارم آماده میشم...
-اُکی...
به اتاقم میرم تا آماده شم .
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:28
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 9 : از ما بهترون 2|zahrataraneh
پست یازدهم از ما بهترون 2

***********************

به اتاقم میرم و در رو میبندم تا آماده شم .

بیچاره شهین .

خیلی
بده کسی که دوسش داری تو زرد از آب دربیاد .ولی منم هر حرفی از دهنم
دراومد به ارین گفتم . ای کاش یه کم جلوی دهنمو میگرفتم . پالتوی زرشکی
رنگی میپوشم و شال کرمی رنگی رو روی سرم میندازم. مهین هم نیم کت نقره ای
رنگی رو با شال نقره ای ست کرده و مانتوی مشکی رنگی پوشیده .


با
مهین به شهر بازی میریم . شیر کاکائوی داغ می خوریم . یه سر پارک بادی
میریم . حالا هم توی پیاده رو شهر بازی در حال راه رفتنیم . بوی بارون فضا
رو پر کرده .


دستمو توی جیب پالتوم فرو میبرم و به آسمون نگاه میکنم و میگم : شب قشنگی بود ، مگه نه؟

مهین دستی به شونه ام میزنه و میگه: با وجود آدم لارجی مث تو مگه میشه بد بگذره ؟

-معلومه که بد نمیگذره .

-لوس!

همزمان روی نیمکتی میشینیم و به پیست اسکی بچه ها نگاه میکنیم .

مهین میگه : آنی ، من برای رفتن به کویت آمادگی ندارم .

با تعجب میپرسم : چرا؟

مهین به نقطه ی نا معلومی خیره میشه و میگه : نمی دونم گفتنش کار درستیه یا نه !

دستمو روی شونه ی مهین میذارم و میگم : اشکالی نداره ، خودتو سبک کن ! من به کسی چیزی نمیگم .

مهین میگه : بحث این نیست ،شهین به من یاد داده که هیچ وقت درباره ی مشکلاتم با کسی حرف نزنم ، حتی با خودش .

-چرا ؟ اینطوری که خیلی بده!

مهین دستشو روی پام میذاره و میگه : از نظر شهین این قدرتمند بودنه!

-به
نظر من که اصلنشم این طور نیست . درسته بعضی چیزا رو نباید به کسی گفت .
اما این که تو نگرانیتو توی خودت بریزی که کاری درست نمیشه . تازه ما با هم
خواهریم ، مگه نه؟


مهین دستشو به حالت نیایش جلوی صورتش میگیره و میگه : درسته ، میدونی من از چی ناراحتم آنی؟

سکوت میکنم تا مهین حرفشو بزنه . تا حالا این قدر قیافه ی مهینو عاقلانه ندیده بودم ...هیچ وقت!

مهین چشماشو میبنده و خیلی تند میگه : من از قاتلای پدرم می ترسم !

مهین حالا چشماشو باز میکنه و با تردید به چشمای متحیر من نگاه میکنه .

چشمای
قهوه ای مهین ، توی تاریک و روشن شهر بازی میدرخشه . صدای خنده ی گروهی از
بچه ها به گوش میرسه . صدای چرخ اسکیتاشون منو از تحیر بیرون میاره .


رو به مهین میگم : غلام پدرتو کشت ؟

-آره ، اون موقع ما بچه بودیم . پدرم از هم نوعای شما بود . میدونی آنی ، اون یه جن بود ...

کلمه ی جن رو یواش میگه . پس مهین و شهین دو رگه ان! باید حدس میزدم ! ...اما نه ! خب من از کجا باید حدس میزدم ؟

مهین به حرف زدنش ادامه میده : غلام هجی اونو تبدیل به یه آدم کرد تا براش مواد مخدر جابه جا کنه .

-دقیقا چجوری.

-خب ببین، یه آدم سرشناس که موتونست با استفاده از موقعیتش اجازه ی قاچاق مواد مخدر بده .

-ینی تو می خوای بگی که غلام اون طرفو کشت ؟ به همین راحتی ؟

-به
همین راحتی که نه ، اون آدم یه موجود فوق العاده افسرده و غمگین و از دنیا
نا امید با یه عالمه افکار منفی و یه دنیا یاس نسبت به آینده ....


پوزخندی میزنم و میگم : فقط همین ؟ ینی همین که افسرده باشی حکم مرگت امضا شده ؟

مهین
لبخندی یه وری میزنه و میگه : یه کمی بد تر از اون چیزی که تو فکرشو
میکنی. من یه چیزی میگم ، تو هم یه چیزی میشنوی ، فک نکن اگه یه روز حال و
حوصله ی هیشکی رو نداری دیگه افسرده شدی ، یاس چهره ی پلیدی داره .


-خب حالا اینا رو بی خیال ، بابای تو چیکار کرد ؟

مهین
آهی میکشه و میگه : یه آدم کشته شد تا پدرم بیاد توی جسمش و کار خلاف
انجام بده . وقتی به کارشون فک می کنم از خودم و شهین متنفر میشم ...


به لامپ نارنجی رنگی که میون درختای اون ور پیست میدرخشه نگاه میکنم و آهی میکشم .

میهن
سرشو روی شونه ام میذاره و میگه : حالا به نظر من بزرگترین گناه دنیا نا
امیدیه ، اون آدمی که کشته شد ، تو ماهای آخر این قد اوضاع روحیش خراب بود
که همکاراش از بوی بدش نمی تونستن نزدیکش بشن ..


-منظورت اینه که از شدت ناراحتی ، حمو نمی کرد؟

-درسته ...شاید به نظرت خنده دار باشه ولی به نظر من وحشتناکه .

لحظه ای فک میکنم و میگم : ینی تموم اون آدمایی که طعمه ی غلام میشن ، بعد از این که جسمشون تسخیر شد ، کشته میشن ؟

-نه ...همیشه هم این طور نیست ، اونا گاهی روح سرگردون میشن ، گاهی هم زندانی.

به مخم فشار میارم و میگم : شاید هنوز ساحل زنده باشه !

مهین سرشو از روی شونه ام برمیداره و میگه : ولی اون مرده ...اون طرفش غلام بوده ، اونم هیچ کسی رو زنده نمیذاره .

هوفی میکشم و میگم : خب چی شد که الآن شما برای سازمان کار می کنین؟

-خب
، بابام بعد یه مدت با مامانم ازدواج میکنه . مادرم خیلی زن خوبی بود ،
اون وقتی نیت بابا رو فهمید و یه جورای باورش شد که بابا چیکاره اس ، هیچ
وقت نبخشیدش .


-خب طبیعیه ، اون یه ادم بوده ، معمولا آدما خیلی بد با دنیای ما کنار میان .

-درسته ، بر عکس تو که خیلی خوب با دنیای ما کنار اومدی .

-خب بعدش چی شد ؟

مهین
ادامه میده : بابا چن سال مونده به مرگش ، خواست که از دسته ی غلام جدا
بشه و اون موقع من و شهین کوچیک بودیم و هنوز مدرسه نمیرفتیم . سالای
آوارگی ما تازه شروع شد. شهرا ، ده کوره ها ، روستا ها ، ....آنی ! هر جایی
که فکرشو کنی زندگی کردیم . تا این که ...


مهین هوفی میکشه و سرشو با دستاش میگیره .

-تا این که چی مهین ؟

مهین
سرشو بالا میاره و میگه : سازمان به بابا اعتماد میکنه ، اما چه فایده ،
غلام هجی خیلی سریع بابا رو خط میزنه ، اون سالای هم که نکشته بودش ، فق به
این امید بوده که بابا برگرده و دوباره ی براش کار کنه . فکرشو کن آنی !
...یه روز صب پا شدیم و دیدیم دیگه خبری از بابا نیست . تحمل اون وضعیت
خیلی سخت و غیر قابل تحمل بود . ما حتی نفهمیدیم غلام چه بلایی سر بابا
آورد . شهین میگه ؛ اگه هنوز زنده بود میتونست خودشو به ما نشون بده ولی
هیچ خبری از بابا نشد ، مامانم چن سال بعد مرد . اون بیچاره تا آخر عمرش
منتظر موند ولی چه سودی....


به حال مهین افسوس میخورم . چه سرگذشت تلخ و تاسف باری .

مهین
طی یه حرکت ناگهانی دستمو توی دستاش میگیره و به چشمام خیره میشه و میگه :
ولی من مطمئنم بابا هنوز زنده اس ! مگه نه آنی!؟ اون امکان داره زنده باشه
!


دست دیگه مو با اطمینان روی دستای مهین میذارم و میگم : مطمئن باش که زنده اس ، من که یقین دارم...

میهن
با گرانی میگه : اما میدونی چیه آنی ! می ترسم نتونم در مقابل غلام ،
مقاومت کنم . میترسم خودمو لو بدم . میترسم یاس سرغ منم بیاد .


-به خودت مطمئن باش مهین . اگه واقعا پدرت رو دوس داشته باشی ، به خاطرش مقاومت میکنی .

ساعت ده شب به خونه برمیگردیم . هر کدوم به اتاقای خودمو میریم .

شب
عجیبی بود . در کل روزی که گذشت خیلی عجیب بود . اول دیدن آرین ، بعدشم
حرفای شهین و حالا هم درد و دلای مهین . حالا می فهمم چرا این چن روز این
قدر توی خودشونن .


پتو رو روی سرم میکشم . فردا باید وسایلمو جمع کنم . مسافرت با هواپیمای آدما باید جالب باشه .
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:29
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 10 : از ما بهترون 2|zahrataraneh
پست دوازدهم از ما بهترون

****************************

صبح ، با جمله هایی که از توی اینترنت برای بالا بردن اعتماد به نفس یاد گرفتم ، از خواب بیدار میشم .
-اینک گذشته ها و هر چه را که فرسوده و کهنه است کنار می گذارم
باشد که نظم در ذهن و تن و امورم برقرار گردد .
اینک همه چیز را از نو می سازم ، خیر و صلاح به ظاهر محال ، هم اکنون تحقق می یابد و آن چه غیر منتظره است رخ می دهد ...
نگاهی به لامپ وسط اتاق میندازم .
-چیه ؟ داری بهم می خندی؟ چش نداری ببینی یه ذره خوشحال و شادان و خندان و سرحالم ؟
به آشپزخونه میرم و یه قالب پنیر در میارم . بعد کره و مربا رو با هم روی میز میذارم . یه کم حلوا شکری و خامه و عسل ...
-داری چیکار می کنی؟
سرمو از یخچال بیرون میارم و به شهین با مو های فرفری نگاه میکنم .
-می بینی که ...دارم صبحونه آماده میکنم ، برکفست!
-اُه پرنسس ! این کارا رو که شما نباید انجام بدید.
-پرنسسی از خودتونه ...راستی دیشب برات پشمک خریدیم !
شهین پشت میز میشنه و میگه : نه من پشمک نمی خورم ، برای پوستم بده .
-وای مامانم اینا !...برای پوستم بده ...
شهین لبخندی میزنه و میگه : خیلی لوسی آنی...
-میدونم!
با
شهین میگیم و می خندیم . من از خاطراتم توی اردوگاه پاسارگاد میگم . از
چهارقلو ها با مامان غول پیکرشون . از خشایث و شهرزاد و خلاصه همه ی چیزای
خوبی که برام اتفاق افتاده بود . بعد از خوردن صبحونه و انجام چن تا از
کارای خونه ، با کمک شهین مرغ رو خورد میکنیم و بهش نمک می زنیم و تو
ماهیتابه سرخ میکنیم و بعد میذاریم که واسه خودش بپزه. من سیب زمینی ها رو
پوست میکنم و سرخ میکنم و شهین برنجو آب کشی میکنه . یه زرشک پلو با مرغ
خوشمزه درست میکنیم . ساعت 11 ظهر ، مهین با سر و صدای ما از خواب بیدار
میشه و ما اونو مسخره میکنیم و حسابی دس میندازیم .

بعد
از ناهار ، برای اولین بار توی تمام زندگیم ظرف می شورم ، البته به کمک
مهین . شهین هم سوژه گیر آورده و هی میگه : آفرین ، بشور بشور ، مردا از
زنای کد بانو خوششون میاد ...

بعدشتم مهین میره سراغ انگری بردز و شهین هم میره که بخوابه .
به
اتاقم بر میگردم . چشمم می خوره به دفترای ساحل . بی توجه از کنارشون رد
میشم . در واقع سعی میکنم بهشون بی توجه باشم . کوله پشتی بزرگی رو از زیر
تخت بیرون میکشم و یه سری وسایلو توش جا میدم . شامپو بچه ، حوله با طرح پو
، لیوان خوشکلم که عکس سفید برفی روشه و دفتر یادداشتم با طرح شکرستان که
هنوز هیچی توش ننوشتم . یه کرم نرم کننده با روغن نارگیل و لاک صورتی
خوشکلمو هم ضمیمه می کنم .

یاد وقتی می افتم که داشتم برای رفتن به پاسارگاد وسایلمو جمع می کردم . چه قدر توی این مدت همه چیز تغییر کرده .
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:30
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -




برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.